صعود...

قصه هبوط ، حکایت هجران و غربت انسان است...

صعود...

قصه هبوط ، حکایت هجران و غربت انسان است...

مشخصات بلاگ

قصه هبوط ، حکایت هجران و غربت انسان است و این خطاب «إهبطو منها جمیعأ» نگاشته بر لوح ازلی فطرت ، باقی است تا ابد الاباد که توبه آدم مقبول افتد و از این ارض هبوط به دارالقرار باز گردد؛ از این مهبط عقل به جمع سلسله داران مقیم کوی عشق ، پس همه از آن جاست که این ارض " مهبط " آدمی است نه " خانه قرار" او و از همین است بی قراری عاشق و غم غربتی که سینه اش را تنگ می دارد.
شهید آوینی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

انصافا زبان انسان از این همه درنده خویی این جماعت بند میاد...

اما شعر انگار زبان دیگریست:

احمد بابایی

خبر، آمیخته با بغض گلوگیر شده‌ست

سیل دلشوره و آشوب، سرازیر شده‌ست

سرِ دین، طعمه‌ی سرنیزه‌ی تکفیر شده‌ست

 

هر که در مدح علی(ع) شعر جدید آورده‌ست

گویی از معرکه‌ها نعش شهید آورده‌ست

روضه‌ی مشک رسیده‌‌ست به بی‌آبی‌ها

خون حق می‌چکد از ابروی محرابی‌ها

باز هم حرمله... سرجوخه‌ی وهابی‌ها

کوچه پس‌کوچه‌ی آینده، به خون تر شده است

باز بوزینه‌ی کابوس، به منبر شده‌ است

 


 مسکین، یتیم، در شب سوم اسیر، من 

 در می‌زنم به خواهش قرصی فَطیر، من 

 در می‌زنم همیشه و هر جا که می‌روم 

 امّا دوباره مضطرب و ناگزیر، من 

 شاید همین دو سه شب و هی صبر، صبر، صبر 

 با این خیالِ خام، ولی دلپذیر، من... 

 شاید شبیه آن زنِ توی عروسی است 

 چشم‌انتظار پیرهنت در مسیر، من 

 اِنگار کن مرا پدرت سوی خانه‌تان... 

 «درمانده و گرسنه و پیر و فقیر» من 

 بانو! کجاست جای گلوبندتان؟ که باز 

 آن برده را رها کند و شاد و سیر، من... 

 ای، ای شما شکسته‌ترین کشتی نجات 

 دریا به خشم آمده، پهلو بگیر، من... ! 

شعر: رقیه ندیری